بال زرين بر آشيانه زند

شاعر : عبيد زاکاني

با مغان باده‌ي مغانه خوريمبال زرين بر آشيانه زند
عقل با روح خودستائي کردتا به کي غصه‌ي زمانه خوريم
از پس پرده حسن با صد نازعشق با هر دو پادشائي کرد
ناگهان التفات عشق بديدچهره بنمود و دلربائي کرد
کار دريافت رند فرزانهغره شد دعوي خدائي کرد
صوفي افزوده بود مايه‌ي خويشرفت و با عشق آشنائي کرد
هجر بر ما در طرب در بستدر سر زهد و پارسائي کرد
خيز تا چون ارادتش ما راوصلش آمد گره گشائي کرد
با مغان باده‌ي مغانه خوريمسوي ميخانه ره نمائي کرد
عشق گنجيست دل چو ويرانهتا به کي غصه‌ي زمانه خوريم
در بيابان عشق ميگرددعشق شمعيست روح پروانه
دست تا در نزد به دامن عشقروح مدهوش و عقل ديوانه
خرم آن عارفان که دنيا راره به منزل نبرد فرزانه
آدم از دانه اوفتاده به دامپشت پائي زدند مردانه
عمر در باختيم تا اکنونآه از اين دام واي از آن دانه
بعد از امروز گر به دست آريمگه به افسون و گه به افسانه
با مغان باده‌ي مغانه خوريمدامن يار و کنج ميخانه
عقل را دانشي و رائي نيستتا به کي غصه‌ي زمانه خوريم
طلب عشق و وصل ورزيدنبهتر از عشق رهنمائي نيست
نام جنت مبر که عاشق راکار هر مفلس و گدائي نيست
پاي در کوي زهد و زرق منهخوشتر از کوي يار جائي نيست
بر در خانقه مرو که در اوکاندر آن کوي آشنائي نيست
پيش ما مجلس شراب خوشستجز ريائي و بوريائي نيست
راه ميخانه گير تا شب و روزمجلس وعظ را صفائي نيست
با مغان باده‌ي مغانه خوريمچون در اسلاميان وفائي نيست
آه از اين صوفيان ازرق پوشتا به کي غصه‌ي زمانه خوريم
رقص را همچو ني کمر بستهکه ندارند عقل و دانش و هوش
از پي صيد در پس زانولوت را همچو سفره حلقه بگوش
شکر آنرا که نيستي صوفيمترصد چو گربه‌ي خاموش
خيز تا پيش آنکه ناگاهيعيش ميران و باده ميکن نوش
با صبوحي کنان درد آشامبرکشد صبحدم خروس خروش
رو به ميخانه‌ي مغان آريمبا خراباتيان عشوه فروش
با مغان باده‌ي مغانه خوريمباده در جام و چنگ در آغوش
خيز جانا چمانه برداريمتا به کي غصه‌ي زمانه خوريم
اسب شادي به زير ران آريمباده‌هاي مغانه برداريم
بيش از اين غصه‌ي جهان نخوريمو ز قدح تازيانه برداريم
زهد و تسبيح دام و دانه‌ي ماستدل ز کام زمانه برداريم
شاهد و نقل و باده برگيريماز ره اين دام و دانه برداريم
پيش زانکه ناگهان روزيدف و چنگ و چغانه برداريم
يک زمان چون عبيد زاکانيرخت از اين آشيانه برداريم
با مغان باده‌ي مغانه خوريمراه خمارخانه برداريم
وقت آن شد که کار دريابيمتا به کي غصه‌ي زمانه خوريم
ديده‌ي حرص و آز بر دوزيمدر شتاب است عمر بشتابيم
ما گدايان کوي ميکده‌ايمپنجه‌ي زهد و زرق برتابيم
نه ز جور زمانه در خشميمنه مقيمان کنج محرابيم
نه اسيران نام و ناموسيمنز جفاي سپهر در تابيم
بنده‌ي يکروان يک رنگيمنه گرفتار ملک و اسبابيم
گرد کوي مغان هميگرديمدشمن شيخکان قلابيم
با مغان باده‌ي مغانه خوريممترصد که فرصتي يابيم
هر که او آه عاشقانه زندتا به کي غصه‌ي زمانه خوريم
عشق شمعي از آن برافروزآتش از آه او زبانه زند
مي درآيد به جوش و هر قطرهشعله چون بر شرابخانه زند
هر که زان باده جرعه‌اي بچشيدعکس ديگر بر آستانه زند
بنده‌ي آن دمم که با ساقيلاف مستي جاودانه زند
با حريفي سه چار کز مستيشاهد ما دم از چمانه زند
خيز تا پيش از آنکه مرغ سحراين کند رقص و آن چغانه زند